بافتهای من

بافتهای من
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

حکایت

05 خرداد 1396 توسط سميرا يكه فلاح

حکایت گنجشکی که با خدا قهربود !⭐ روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.⭐فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:⭐می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.⭐و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.⭐ فرشتگان چشم به لب هایش دوختند …⭐گنجشک هیچ نگفت … و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.⭐گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.⭐تو همان را هم از من گرفتی.⭐این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟⭐لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟؟؟⭐و سنگینی بغضی راه کلامش را بست …⭐سکوتی در عرش طنین انداخت.⭐فرشتگان همه سر به زیر انداختند.⭐خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.⭐باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.⭐آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.⭐گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود…⭐خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!⭐اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …⭐های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 1 نظر

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: گل نرگس [عضو] 
  • زمهرير
  • بكاء
  • نگين آفرينش
  • سرير
  • نور الهدی
  • فدک
  • سخن عشق

احسنت

1396/03/23 @ 20:57


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

بافتهای من

بافتهای من
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس